داریوشداریوش، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

کوچولوهای من داریوش و کوروش

می خوام بگم چه کارایی بلدی انجام بدی عزیزم

    پسر گلم می خوام بگم الان که ٧ماهو٢٣روز داری چه کارایی انجام می دی خودت بدون کمک می خوابی من می زارمت توی اتاقت برق و خاموش م یکنم می یام بیرون تو هم خیلی راحت می خوابی خودت بااسباب بازی هات بازی می کنی بیرون رفتن رو خیلی دوست داری حتی اگه هوا خیلی سرد باشه خیلی اواز می خونی کلماتی رو می تونی بگی مثل ددد بابابا تمام خونه رو غلت می زنی می تونی بشینی اما نشستن ودوست نداری حمام کردن رو هم دوست نداری   خیلی خوش اخلاقی به همه لبخند می زنی برای همین همه دوستت دارن از خواب که بیدار می شی می خندی وقتی ذوق می کنی پاهاتو محکم به زمین می کوبی       ...
26 آبان 1390

بدون عنوان

امروز اولین روزیه که وبلاگت ثبت شده من هم اینجا می خام از شیرین کاری هاتو بزرگ شدنت بگم امروز دقیقا ٧ماهو١٠روز سن داری وهمش توی خونه غلت میزنی همه چی رو توی دهنت می کنی تا بفهمی که چیه باید خیلی مواظبت باشم ...
25 آبان 1390

ماساژ کودکان

 فردامی خوام برات آش دندونی درست کنم به همین خاطر مامانی وخاله اومدن اینجا تا کمک کنن چند وقته موقعه خوابیدن خیلی غر می زنی امامی دونم هنوز دندونت درد داره عزیزم     .اشتهات به غذا خوردن کم شده خیلی بهانه گیر شدی همش دوست داری بغلت کنیم شبا از خواب می پری شروع می کنی به گریه کردن من هم تمام سعیم رو می کنم ارومت کنم هر چیزی که به دستت می رسه به لثه هات می کشی بعضی وقتا اواز می خونی بعضی وقتا جیغ می کشی در هر حال دوست داشتنی هستی           با توجه به نبودن قانون خاصی برای ماساژ کودک، بهترین زمان برای انجام این کار زمان بیداری و با نشاطی کودک است. ماساژ باید از روش های مخ...
25 آبان 1390

جشن تولد

دیروز رفته بودیم جشن تولد که تو خیلی کیف کردی از اول تا اخر می خندیدی وخوشحال بودی امروز تو ٧ماهو١٥روز سن داری خیلی شیطون شدی همش جیغ می زنی دوست داری همش باهات بازی کنم    الان داره برف می یاد هوا خیلی سرد شده لباس گرم پوشیدی وخوابیدی ...
19 آبان 1390

دندون داریوش

دندون پسرم بالاخره در اومدگل پسرم دیگه باید مسواک بزنه باید تو فکر آش دندونی باشم امروز متوجه یه چیز جدیدشدم دندون پسر گلم بالاخره در اومد هنوز فقط سر دندونت پیداست اما نمیدونی وقتی دیدم در اومده چقدر خوشحال شدم اخه چند روز بود خیلی بی تابی می کردی بی حال بودی غذا نمی خوردی بابایی هم خیلی خوشحال شدوقتی دندونتو دیدچند وقت بود تا از خواب بیدار می شدی هر چیزی که دم دستت بودو می کردی تو دهنت از ملحفه گرفته تاپتو واسباب بازی واستین لباستو هر چی که دورو برت باشه ...
19 آبان 1390

می خوام بگم دیروز چه کارا کردی

دیروز مامان بزرگت  اومده بود دیدنت  ولی تو خیلی غریبیت می کرد تا نگاه مامان بزرگت می کردی اشکت در می یومد من هم نمی دونستم باید باهات چه کار کنم اخه خیلی وقت بود ندیده بودیشون امروز تو7ماهو 13روزته برات سوپ درست کردم این عکسو دیروز ازت گرفتم ...
16 آبان 1390

از تو گفتن

تازه سرما خوردگیت خوب شده چند روز ی بود که تب داشتی وسرفه می کردی خیلی نگرانت بودم اما الان حالت خیلی بهتره وقتی که خوبی من هم خوبم امروز جمعه بودو بابایی هم خونه بود کلی با هم بازی کردین ...
14 آبان 1390

گفتگوی کودک و خدا

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسيد:«مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداري خواهد كرد.»اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه :«اما اينجا در بهشت، من هيچ كار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برايت آواز مي خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.» كودك ادامه داد: «من چطور مي توا...
13 آبان 1390